هنوز ٦ سالش تمام نشده بود که روزگار از او تصمیمگیری دشواری میخواست؛ «مهران زند لشنی» سال ۷۶ باید تصمیم میگرفت که برای ادامه زندگی خانواده پدر یا مادرش را انتخاب کند و او پیش از این با مادربزرگش یعنی مادرِ پدرش انس گرفته بود. مهران پس از جدایی پدر و مادر دیگر آن کودک شاد نبود و بازیهایش از کوچههای دورود در استان لرستان به کنج خانه و همزبانی با مادربزرگی قصهگو و دلسوز کشیده شد. هر چه زمان میگذشت نرمی استخوان مهران هم بیشتر خودنمایی میکرد اما او مصمم به زندگی و پر از امید و آرزو بود تا نوبت به آن صبح حادثهساز رسید؛ در آن روز مهران پانزده ساله شالوکلاه کرده بود که به دیدن مادرش برود اما خودرویی از پشت او را چنان نقش زمین کرد که پس از ۱۳سال هنوز برخاستن برای او دشوار است. بازی روزگار و خطای پزشکان هر دو پای مهران را به یغما برد و حالا چند سالی است که از آن کودک شاد و پرامید، جسمی ناقص و روحی پر از درد و دلنگرانی به جای گذاشته است. اما مهران باز هم پرامیدتر از گذشته روی دو دست خود بلند شد و به والیبال نشسته روی آورد. چند بار روی سکوی قهرمانی ایستاد و درست در روزهایی که گمان میکرد امید و روشنی به زندگیاش رسیده است، مشکلات تازه سربرآوردند. مهران در ۲۸ سال گذشته هر چه در توان داشت برای زندگی گذاشت اما روزگار چندان روی خوشی به او نشان نداد؛ بدعهدی مسئولان و بیتوجهی دوستان حالا مهران را به جایی رسانده است که میخواهد کلیهاش را بفروشد و همین چند روز پیش هم برگه اهدای کلیه را پر کرده است.
سرماخوردگی، عفونت، آسم، مشکل ریه، بیپولی و در به دری از جوانی ورزشکار، مهرانی ناامید و خسته ساخته است. او هرچه فکر میکند هیچ راه و روزنه امیدی نمیبیند تا جایی که چند روز پیش تصمیم دشواری گرفت: «آن همه قول و وعدهای که به من دادند و هیچکدام اجرایی نشد، شرایط من را از قبل بدتر کرد. دیگر واقعا به بنبست رسیدهام و هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم. نه کاری میتوانم بکنم، نه درآمدی از خودم دارم. تصمیم گرفتم کلیهام را بفروشم، هرچند دکترها من را از این کار منع کردند و گفتند ممکن است خطرناک باشد. میگویند شانس موفقیت چنددرصد است ولی چند روز پیش رفتم و فرم اهدای کلیه را پر کردم. تصمیمم را گرفتم و این کار را کردم. درست یا غلط آن را نمیدانم، اما این را خوب میدانم که هیچکس اطرافم نیست و هیچکس دستم را نمیگیرد.» مهران حالا و پس از این تصمیم سخت، نمیداند چه روزهایی انتظارش را میکشد و حتی نمیداند چند روز دیگر زنده است، اما یک جمله برای مردم دارد: «بدانید که آرزو داشتم تنها یک شب سرم را راحت بگذارم و بخوابم.»
روزگار سپریشده مهران، سرگذشت یکی از چندمیلیون ایرانی معلول است که با وجود تمام تغییرات همچنان بسیاری از حقوق ابتدایی آنها نادیده گرفته میشود؛ جمعیتی که همین چند ماه پیش، «همایون هاشمی» نماینده مردم میاندوآب در مجلس تعداد آنها را حدود ۱۰میلیون اعلام کرد و براساس اطلاعات مستند، بهزیستی ایران تا سال ۹۶، تنها یکمیلیون و ۴۱۵هزار نفر از آنها را تحت پوشش قرار داده است.
گزاش از مهران باقر زاده، خبرنگار اجتماعی شهروند آنلاین