امیلدوركیم، جامعهشناس فرانسوی، در مطالعۀ خود دربارۀاخلاق و تقسیم كار اجتماعی، با رجوع به نظامهای حقوقی اعصار، به جستوجوی تفاوتهای معنادار در گونههای مختلف كیفر پرداخت. بر این مبنا كه اگر جرم آن چیزی باشد كه وجدان جمعی جوامع را به گونهای شدید و روشن خدشهدار میكند، كیفرْ واكنش آن اخلاقیت الزامآوری است كه به دنبالش میگردیم اما به دلیل حضور سنگین و خصلت دربرگیرندگی و پیشینی بودن نسبت به افراد جامعه رؤیتناپذیر است؛ همانگونه كه آب برای ماهی.
تجاوز یكی از این جرمهاست كه احساسات اخلاقی و وجدان جمعی جامعه را به گونهای شدید و روشن خدشهدار میكند و كیفرپذیر است. شخصی که تجاوز کرده تنها به یك شخص خاص تجاوز نكرده بلكه به یك نظم اخلاقی فراگیر تجاوز كرده که واكنش كیفردهندگی برای آن بهراحتی قابل فهم است. اما مسئله به همینجا ختم نمیشود. تنها چیزی كه این نظم را خدشهدار كرده تجاوز شخص متجاوز نبوده است. اگر كمی دقیقتر بنگریم دراینجا تنها با یك گناه مواجه نیستیم كه شخص متجاوز مرتكب شده باشد. چرا که ما تنها شاهد اعمال كیفر و فشارِ نظام اخلاقی بر بدن شخص متجاوز نیستیم. فشاردیگری نیز بر بدن و روان شخصی كه به او تجاوز شدهجاری میشود. این فشار شاید لزوماً با كیفر مشخص سیستم حقوقی بر او اعمال نشود اما از چند جهت رؤیتپذیر است: از یک طرف، به دلیل پرهیز و ترس از گزارش نکردن تجاوز و از طرف دیگر به دلیل حجم عظیم قضاوتها و نگاههای سرزنشآمیز كه گاه تا زمان مرگ و حتی پس از مرگ بر او در همان جامعه با همان نظم اخلاقی روا میشود.اگر وجدان جمعی مثلاً با اعدام و پایان دادن به زندگیشخص متجاوز خود را تشفی میدهد، شخص مورد تجاوزنوعی بغض و كینۀ تمام نشدنی و عطشی فروكشناپذیربرای مجازاتِ متجاوز در خود احساس میكند كه به این راحتی تشفی نمییابد. در بسیاری موارد این فشار به حدی شدید است كه به خودكشی شخص یا كشته شدن اوبه دست دیگر اعضای خانواده ختم میشود. مواردی هم كه گزارشنشده باقی میماند خود گویای این فشار اخلاقی از جهتی سلبی است. به این معنا كه ترس و وحشتی كه شخص از مجازاتهای نانوشتۀ آن اخلاق جمعی در خود احساس میکند او را از گزارش منصرف میكند. به این ترتیب خرید عافیت برای خود به هزینۀ فروش عافیت به متجاوز و طلب نكردن كیفر برای او خبر از گونهای مبادله میدهد و تمام اینها گویای وجود گناهی دیگر است: گناه بیحیثیتشدگی. جامعهای كه موظف به حفظ حریم و كرامت افراد بوده و از پس وظیفۀ خود برنیامده دست پیش میگیرد و گناه را بر گردن خود شخص و بستگان مذكرش میاندازد كه نتوانستهاند از این بیآبرویی جلوگیری كنند و وجدان جمعی را با دشواری حلوفصل مشكلاتی اینچنینی روبهرو کردهاند.
آنچه با آن مواجهیم اضطرابی مداوم از بیحیثیت شدن و مورد تجاوز دیگری قرار گرفتن است كه آنچنان به روزگاران بر جان نشسته كه حتی به روزگاران نیز بیرون نتواند رفت؛ اضطرابی كه در طول تاریخی بس طولانی در نقاطی حتی بیربط در دل بسترهایی متفاوت مینشنید و با عناصری دیگر هممسیر میشود و گره میخورد و پدیدههایی دیگر را رقم میزند. فهم این پدیدهها بدون بیرون كشیدن منطق این اجزا و منطق هممسیر شدن و گره خوردن آنها در وضعیتهای مختلف تاریخی غیرممكن است. به این اعتبار این «اضطراب بیحیثیتی» حتی گونههایی رفتار وسواسگونه تولید میكند كه پیشینۀ خود را نفی میكند و در لحظات مختلف زندگی افراد بیرون میریزد بدون آنكه لزوماً احساس بحرانی به وجود آورد. فحش جنسی یكی از همین فرمهای عمل است. فرمی كه محتوای زمان شكلگیری خود را نفی میكند و زیر بار سنگین هزاران لایۀ مختلف به سكوت میكشاند و به گونهای اصالت مییابد كه حتی توان رؤیت شدن خود را به عنوان یك پدیده و فرم منفرد نیز سلب میكند.
آنچه در مجموعۀ عظیم ناسزاها و فحشهای جنسی با آن مواجهیم حامل لحظهای هراسآمیز است. مرور محتوای این مجموعۀ ناسزاها این پرسش را پیش میكشد كه چرا محتوای این حجم عظیم كه به اشخاصِ تجاوزشده و یا بستگان مذكر ایشان مربوط است به نسبت فحش و ناسزاهایی كه به اشخاص متجاوز و زناكار برمیگردد چنین تفاوت رعبآوری را نمایش میدهد. چند فحش در گفتار روزمرۀ خود مییابید كه محتوای آن در مذمت شخص متجاوز است؟ آیا این اشخاص به اندازۀ كافی لیاقت موضوع فحش بودن را نداشتهاند كه در ذهنیت فرهنگی ما به موضوع فحشهایمان بدل نشدهاند؟ آیا لیاقت خواهر دوسالۀ شخصی مذكر برای مورد تجاوز قرار گرفتن در گفتار روزمره و موضوع فحش بودن بیش از خود او بوده است؟ آیا وجدان جمعی و اخلاق رایجشده خود كمی زناكار نیست؟ خطا در این پرسشها جایی شكل میگیرد كه اتفاقاً با اصیل و منفرد پنداشتن این پدیده در لحظۀ حال و فرض سوژههایی كه كاملاً آگاهانه و عامدانه از استفاده از فحشهای جنسی را خلق میكنند و خود سخن میگویند، هر گونه فهمی از آن را ناممکن میکند. این رویکرد در بهترین حالت به نزاعی روشنفكرمآبانه ختم میشود كه تنها راه را یا در توصیهها و موعظههایی اخلاقی جستوجو میكند كه «بیایید فحش جنسی ندهیم» و یا از طرف دیگر در ادغام كامل زنان در ادبیاتی كه مردانه تلقی شده و تصور میشود زنان با بهكارگیری آن از فرودستی نجات مییابد.
آنچه در اینجا با آن مواجهیم بیرون زدن همان «اضطراب بیحیثیتی» در قالب عبارتها و گفتارهایی فحاشانه استكه محتوای حجم بالایی از فحشهای موجودمان را میسازد و فرمی از كنش در برابرمان میگذارد كه قصدمندی آن از یك بستر معنایی عام تاریخی ریشه میگیرد. فرمی از كنش كه عقلانیت آن بیرونی و پیشینی است و نه فردی. این دهان و زبان افراد نیست كه این گفتارها را خلق و بیان میكند، بلكه این گفتارها هستند كه دهان و زبان افراد را واسطهای برای بروز خود میكنند. هر فحشی سرشار از معانی عامی است كه در یك میانذهنیت تاریخی تصویب و تثبیت شدهاند و از خلال سوژههای منفرد به حیات خود ادامه میدهند. این فرمها در لحظات مختلف تاریخی با گره خوردن به عناصری دیگر به خلق رخدادهای جدیدی منجر میشوند. رخدادهایی كه در تاریخخوانی ما بهغلط رخدادهایی تكافتاده تلقی میشوند كه از سوژههایی فكور و اندیشمند سرچشمه میگیرند. مهم نیست این لحظات افتخارآمیز باشند یا ننگین. از این منظر، انقلاب مشروطه هم، بهمثابۀ یكی از بزنگاههای تاریخی ما، به لحاظ تحلیلیاز فحشهای جنسی مورد استفاده در زندگی روزمرهمان متفاوت نیست و از قضا در پیوندی وثیق با آن قرار دارد. این لحظۀ تاریخی افتخارآمیز هم خود حامل همین لایۀشرمآور است. «اضطراب بیحیثیتی» آن هم در معنایجنسیاش در میان بسیاری لایههای دیگر یكی از عناصر حاضر و تعیینكننده در این رخداد تاریخی بودهاست. افسانه نجمآبادی در اثر ارزشمند خود، حكایت دختران قوچان، به تعیینكنندگی اتفاقی اشاره میكند كه احساسات جمعی ناموسی ایرانیان را برانگیخت و مجموعهای عظیم از گفتارها در ادبیات و در منبرها و كوی و برزن تولید کرد و به مقاومتی جدی و منظم بدل شد: فروش دختركان قوچان.2 البته فروش دختران از سر نداری و به خاطرمالیاتهای غیرمنصفانه و سنگین پیشتر هم سابقه داشت، اما این رخداد صرفاً در آن لحظۀ تاریخی خاص امكان بحرانی شدن یافت. آنچه پیشتر تحت عنوان «اضطراب بیحیثیتی» مفهومپردازی كردیم در لحظهای به صورت جمعی ظاهر شده و بحران تولید كرده است. دختران قوچان به دختران ایران بدل شده و اضطراب بیحیثیتی در سطحی جمعی ایرانیان را خوانده كه «شرفتان كجا رفته؟» و باید به حفاظت از مادران و خواهران خود برخیزید.
نجمآبادی در اثر دیگرش، زنان سیبیلو و مردان بیریش،این ایده را مطرح میكند كه جستوجو در تبار مفاهیمی چون وطن و ملت در ایران قرن نوزدهم ما را به ادبیاتی عاشقانه و كاملاً جنسیتی رهنمون میكند و رد این نگاه جنسیتی به وطن در آثار ادبی ملیگرایان مشهود است. نجمآبادی بهدرستی فهم برساخت و تغییر ذهنیت فوق و پیوند ایدۀ زن/سرزمین را به عنوان پیوندی كلیدی برایفهم مدرنیتۀ ایرانی ضروری میداند.3 اما، تبار پیوند زن/سرزمین را باید در زایندگیای همچون زمین و نقشآفرینی خطیر زنان و كودكان در كنار زمین و ابزارهایتولیدی دیگر در تسلط مرد فهم كرد.
این «زایندگی» عنصری كلیدی در فهم میانذهنیتاریخی ماست. انبوهی از ادبیات و گفتارها حول این نقطۀمشترك زن/زمین و كشتزار بودن زنان برای مردان وجود دارد. تا جایی كه مثلاً در زبان گیلكی فعل زاییدنِ زنان «چیدن» خوانده میشود و فحش و نفرینهایی با محتوای «لعنت بر چیده و كاشتۀ» افراد در این زبان بر مادر(چیننده) و پدر(كارنده) دلالت دارد.
به این ترتیب، این عنصر زن/زمین است كه در بزنگاه تاریخی جدیدی این بار در شكل پیوند زن/سرزمین معنا یافته و این برساخت از سرزمین ایران به عنوان مادر و یا معشوقۀ مؤنث با گره خوردن با «اضطراب بیحیثیتی»بحرانی جدید آفریده است. اراده به محافظت از خودِ سرزمین ایران به عنوان ناموس ایرانیان واكنشی به همین بحران بوده است.
در سطور فوق با تلاشی نظرورزانه به واكاوی مسئلۀ فحش و ناسزاهای جنسی به عنوان یك واقعیت تاریخی و اجتماعی پرداختیم. در این مسیر با خوانشی از مطالعۀ دوركیم تلاش كردیم جایگاه تناقضآمیز فحش جنسیتیرا به عنوان واكنش تشفیبخش اخلاق و وجدان جمعی در منظومهای اجتماعی و در ارتباط با مفهوم «اضطراب بیحیثیتی» نشان دهیم. همچنین تلاش کردیم، با جستوجوی عناصری اینچنین در تاریخ فرهنگی و میانذهنیت محقق جامعه، بر منطق احضار عناصر مذكور و آمیزش آنها در لحظات تاریخی خاص و رقم خوردن رخدادهای ویژه نظر كنیم.
نویسنده:نیما شمسائی