آزادی بیان، زبانهای بریده، و هفت چهرهی آشنا (پرونده قسمت اول)
«پرونده قسمت دوم:بحثِ مومن و غیرمومن نیست، ذهن آزاد و ذهن متعصب روبروی هم هستند»
سجاد صاحبانزند/
یک عبارت بسیار مضحک درباره در ایران وجود دارد: «چه کسی میگوید آزادی بیان وجود ندارد. آزادی بیان هست، اما احتمالا آزادی بعد از بیان نخواهد بود.» و این حس چندان سنگین است و در عمق وجود ما رخنه کرده که حتی بعد از سالها خروج از ایران، هنوز وقتی مطلبی انتقادی مینویسم میترسیم که نکند اتفاق بدی برای ما بیافتد. از آن بدتر زمانی است که این خودسانسوری، از درون ما را میخورد و اجازه اندیشیدن را از ما میگیرد.
ایران تنها کشوری نیست که در طول تاریخ درازدامن خود درگیرِ نبودِ آزادی بیان بوده است. در طول تاریخ، آزادی بیان شهیدان بسیار گرفته است. کسانی که برای عقاید خود به دادگاه رفتند و کشته شدند. از سوی دیگر، کسانی هم بودهاند که در جوامع آزاد، درک درستی از آزادی بیان نداشتهاند. مثلا ویدیویی در فضای مجازی دست به دست میشود که از یکی از شبکههای فارسیزبان ضبط شده. در این ویدیو، مجری به بهانه یکپارچگی ملی، به زبانها و لهجههای گوناگون در ایران میتازد و آنها را مسخره میکند. اندیشیدن به این که «این مجری هنوز سوار بر قدرت نیست و چنین میکند و آنروزی که به قدرت برسد چه خواهد کرد؟» همان بخشی است که ما را گاهی نگران کجفهمی در مورد آزادی بیان میکند. آیا مجری یک برنامه تلویزیونی به بهانه آزادی بیان میتواند زبان و لهجه قومی را ندیده بگیرد و تمسخرش کند؟
دوستان به طور مبسوط درباره مباحثی از این دست نوشتهاند. مطلب این شماره «خطِ قرمزِ باریک» نگاهی کوتاه است به هفت شخصیت که زندگیشان به طرز عجیبی با آزادی بیان گره خورده است.
به فرض درست بودن ادعای توهین به پیامبر اسلام در نشریه شارلی ابدو، آیا حمله مسلحانه به دفتر یک مجله، پاسخ مناسبی است؟ آیا این نکته بازخوردی منفی برای مسلمانان نداشت؟ برنده این حمله مسلحانه که بود؟
یکی از نکات جالب تاریخ این است که روزی کسی را میکشد و روز دیگر جنازه او را در موزه میگذارد. چنین است وضعیت مردی همچون حسین منصور حلاج. او را همچون مسیح به مسلخ کشیدند، همانهایی که داعیه دین داشتند و کمی بعد، از او یک شهید ساختند.
جرم حلاج این بود که نکاتی از دین و خدا میگفت که در فهم مردمان متعصب دورانش نمیگنجید. او از انسانی سخن میگفت که میتواند به مقام خدایی برسد. انسانی که میتواند با خدایش یگانه شود. وقتی سخن مشهور «انالحق» منصور حلاج در کوی و برزن پیچید، دیگر شک نکردند که او مشرک است. سنگسارش کردند و اعضای بدنش را یکی یکی و در حالی که زنده بود از تن بریدند.
اما چندی نگذشت که دریافتند که منصور، سخن به شرک نمیگفت و هرچه میگفت اصل ایمان بود. مسلمانانی که منصور را بر دار کردند، هماکنون از ستایندگان اویند. کافی است نام حلاج را در فضای مجازی جستوجو کنید. هر چه هست از او عارفی گرانقدر مییابد که با اتهام مشرک بودنش چندان سازگار نیست. حتی فقهای شیعه هم او را میستایند.
آیا ما میدانیم کسی را که امروز مشرکش مینامیم و احتمالا میخواهیم بر دارش کنیم، عارف سالهای آینده نخواهد شد؟
آسانژ ملاحظهکار نیست و هر چه دارد رو میکند، از اسرار و روابط آمریکا و عربستان گرفته تا مسایل سیاسی ایران. آیا او تهدیدی است برای صلح جهان؟ آیا او قربانی فقدان آزادی بیان در منطقهای نیست که داعیه آزادی بیان دارد؟
قبل از اینكه جوردانو برونو در آتش سوزانده شود، جلادانِ پاپ برای اینكه او نتواند سخنان كفرآمیزش را به زبان بیاورد، زبان او را بریدند. اما آخرین جمله جوردانو برونو چه بود؟
نوشتهاند كه پیش از بریدن زبان برونو، وقتی او را به یك میله آهنین بسته و انبوهی از هیزم برای سوزاندن او جمع كرده بودند، او هم ساكت و تسلیم شده بود و چیزی نمیگفت، تا اینکه پیرزنی نزدیك شد كه تكه هیزمی در دست داشت و با آوردن نام خدا، آن را روی دیگر هیزمها انداخت. برونو سكوتش را شكست و گفت: «نفرین بر این جهل مقدسات».
جوردانو برونو كسی بود كه از حق تمام انسانها برای اندیشیدن بدان گونه كه دلشان می خواست، دفاع میكرد. اما چرا او را زنده زنده در آتش سوزاندند؟ آیا خدا و کلیسا را نفی میکرد؟ آیا معتقد بود که خدا وجود ندارد؟ چنین نبود. برونو با خرافات به مخالف برخواست، خرافاتی که هنوز بسیاری از مسیحیان به آن باور دارند.
برونو مخالف عقاید ارسطو بود و کلیسای آن زمان، مخالفت با عقاید ارسطو را مخالفت با مسیحیت میدانست. دیگر اینکه او با بسیاری از خرافات مسیحیت به مخالفت برخواست. آیا امروزه کسی هست که جهان را دارای پایان بداند؟ مسحیت آن روزگار چنین گمان میکرد و برونو جهان را بیپایان میپنداشت. او استحاله نان به گوشت و شراب به خون را خرافه میدانست و همینها بود که به زندانش انداخت و بعد از هشت سالی که نمیدانیم چه بر او گذشت، این انسان اندیشمند را در آتش سوزانید.
یکی از نکات جالب تاریخ این است که روزی کسی را میکشد و روز دیگر جنازه او را در موزه میگذارد. چنین است وضعیت مردی همچون حسین منصور حلاج. او را همچون مسیح به مسلخ کشیدند، همانهایی که داعیه دین داشتند و کمی بعد، از او یک شهید ساختند.
آوردن نام هیلتر در میان کسانی که قربانی فقدان آزادی بیان بودهاند کمی عجیب است. اما نمیتوان از نامی همچون آدولف هیتلر به آسانی گذشت، چرا؟ چون او یکی از بزرگترین سانسورچیان جهان بود که خودش در نهایت گرفتار سانسور شد.
اولین کاری که هیتلر بعد از رسیدن به قدرت انجام داد، سانسور بود. وزارت تبلیغات نازیها به رهبری یوزف گوبلز، کنترل تمام وسایل ارتباطی در آلمان را به عهده گرفت. هر چیزی که به هر شکل تهدیدی نسبت به عقاید نازیها به شمار میرفت، از تمام رسانهها حذف میشد. در بهار سال ۱۹۳۳ نازیها فهرست بلندی از اسامی کتابهایی تهیه کردند که از نظر آنها آلمانیها نباید میخواندند. سپس، در شب ۱۰ مه ۱۹۳۳، نازیها به کتابخانهها و کتابفروشیهای سراسر آلمان حمله کردند. آنها مشعل به دست رژههای شبانه به راه انداختند، سرود سر دادند و کتابها را به درون آتش انداختند. در آن شب هزاران کتاب سوزانده شد. برخی از این کتابها آثار نویسندگان یهودی، از جمله آلبرت انیستن و زیگموند فروید بود.
اما تاریخ رسم عجیبی دارد. کتاب «نبرد من» هیتلر مدتها در آلمان اجازه انتشار نداشت، چرا که گمان میکردند ممکن است خواندن کتاب او بار دیگر یک ملیگرایی در آلمان راه بیندازد و تفکرات نژادپرستانه را تقویت کند. اما این کتاب در سال ۲۰۱۶ و بعد از هفتاد سال بار دیگر در آلمان منتشر شد و اتفاقا خیلی هم پرفروش بود. اما آیا آلمانیها آنقدر احمقاند که بار دیگر نازی شوند؟
کسروی فقط و فقط به دلیل عقایدش ترور شد، به دلیل آنکه جامعه سنتی ایران تاب عقاید او را نداشت. شاید نتوان همه عقاید احمد کسروی را درست دانست، اما کشتن یک فرد به دلیل عقایدش، یک کار غیرانسانی و مخالف همه قانونهای جهان است.
مارکی دو ساد، تصور مبهمی از آزادی بیان و عقاید را پیشروی ما میگذارد. از دیدگاه مردمان هم عصرش، یعنی مردمانی که در قرن هجده زندگی میکردند، او انسانی منحرف بود، چرا که عمل جنسی را از عشق برتر میدانست و به ازدواج معتقد نبود. از سویی بارها به دلیل عمل جنسی با مردان محکوم شده بود. ما ۲۰۰ سال پس از مرگ او، هرچند تا اندازهای با همجنسگرایی کنار آمدهایم، اما نمیتوانیم تفکراتش را در مورد سکس و ازدواج بپذیریم. نام او چنان برای ما با تعرض و خشونت همراه بوده که کلمه سادیسم از نام این نویسنده گرفته شده و سادیسم یعنی میل به آزار جنسی، میل به آزار جسمی و روانی دیگران.
آیا مارکی دو ساد قربانی آزادی بیان و افکار شد یا کسی بود که میخواست از آن سو استفاده کند؟ پاسخ هنوز روشن نیست.
مارکی دو ساد کتابهای زیادی نوشت که رمان «ژوستین» از آثار معروف اوست. در حقیقت فلسفه ساد داشتن روابط آزاد جنسی است. این دیدگاه در زمان او در فرانسه بسیار مورد انتقاد واقع شد. رمانهای ساد پیرامون مطالبی مانند سکس و خشونت و تجاوز نوشته شدهاست، نکتهای که تاریخ از آن رنج برده است.
مارکی دو ساد تقریبا همان چیزی را میگوید که میتوان در آرای ژان ژاک روسو هم آن را دید. رسو خواستار بازگشت به طبیعت و گریز از قراردادهای اجتماعی بود و ساد هم همینرا میگفت، اما به گونهای خشن و زمخت. ساد برای درهم شکستن مذهب به عفت و پاکدامنی یورش میآورد که تجلی آن را در کتاب « فلسفه در اتاق خواب» که در سال ۱۷۹۵ نوشته شد آشکارا میبینیم. او با عشق به ستیز برمیخیزد تا هرگونه وابستگی و میثاق را درهم شکسته باشد و میل جنسی را فراتر از عشق میداند.
شاید حرف زدن از فردی مثل جولیان آسانژ از همه افرادی که نام بردیم، سختتر باشد. شاید او را خیلی نتوان به مساله آزادی بیان مرتبط دانست، با این همه بحث گردش آزاد اطلاعات، میتواند خود یک عقیده و بیان باشد که قطعا برخی از دولتها موافق آن نیستند. پیام حضور آسانژ، وقتی که هر از گاهی بر بالکنی سفارت اکوآدور آفتابی میشود، این است: مرز «آزادی بیان» همانجاست که بر سرش ایستادگی و مقاومت شود و مرز این آزادی را اکنون، بالکنی نیم متری سفارت اکوآدور تعیین میکند، نه کتاب قانون و نه وراجی کارشناسان.
آسانژ، اما یک زندانی مدرن است، همان چیزی که مثلا در نمونه مشابهاش میرحسین موسوی در ایران طی میکند: یک حصر خانگی. حصر خانگی آسانژ در سفارت اکوادر در لندن اتفاق میافتد، سفارتی که چند سالی است به آن پناهنده شده و اگر خارج شود احتمالا به زندانی دیگر میافتد. اتهام البته ربطی به مسایل امنیتی و آزادی بیان و اطلاعات ندارد. آسانژ متهم است که به دو زن تعرض جنسی کرده است. تعرض جنسی او هم دست کم برای ما ایرانیان طنز است. آسانژ با زنی رابطه داشته، اما در یکی از رابطهها او از وسیله پیشگیری (کاندوم) استفاده نمیکند و به همین دلیل خانم محترم از او شکایت کرده است.
آنهایی که آسانژ را متهم میکنند، معتقدند که او یک «فاجعه» است، یک «فرد خطرناک» برای صلح و امنیت جهانی، یک اخلالگر، یک تروریست اینترنتی. یک «عنصر نامطلوب» که باید جلوی کارهایش را گرفت، چون آسانژ ملاحظهکار نیست و هر چه دارد رو میکند، از اسرار و روابط آمریکا و عربستان گرفته تا مسایل سیاسی ایران.
آیا آسانژ تهدیدی است برای صلح جهان؟ آیا او قربانی فقدان آزادی بیان در منطقهای نیست که داعیه آزادی بیان دارد؟
به فرض درست بودن ادعای توهین به پیامبر اسلام، آیا حمله مسلحانه به دفتر یک مجله، پاسخ مناسبی است؟ آیا این نکته بازخوردی منفی برای مسلمانان نداشت؟ برنده این حمله مسلحانه که بود؟
چه اتفاق غریبی است وقتی درست در هفتاد و پنجمین سال ترور احمد کسروی در حال نوشتن مطالبی درباره آزادی بیان هستیم. کسروی فقط و فقط به دلیل عقایدش ترور شد، به دلیل آنکه جامعه سنتی ایران تاب عقاید او را نداشت. شاید نتوان همه عقاید احمد کسروی را درست دانست، اما کشتن یک فرد به دلیل عقایدش، یک کار غیرانسانی و مخالف همه قانونهای جهان است.
احمد کسروی در ۲۰ اسفند ۱۳۲۴ توسط یکی از اعضای فداییان اسلام، همان گروهی که نواب صفوی رهبریاش را به عهده داشت، ترور شد. البته پیش از این، علمای نجف کسروی را به دلیل عقاید و باورهایش مرتد اعلام کرده بودند و چنانکه میدانیم ریختن خون مرتد مباح است. اما دلیل مرتد شدن کسروی چه بود؟
گروههای اسلامی و سنتی در ایران و عراق معتقد بودند که کسروی عقاید ضد اسلامی را ترویج میکند و قرآن را به آتش کشیده است. آنها همچنین میگفتند که این عمل حتی مطابق قانون مشروطیت جرم بوده اما معتقد بودند شکایتهایشان به جایی نرسیده و دستگاه حکومت به شکایتشان توجهی نکرده است. اما با همه این ماجراها، میتوان دست به کشتن کسی زد؟ آیا هر کس میتواند به خیابان برود و با عنوان این که قانون به جرم کسی دیگر توجهی ندارد، او را بکشد؟
دکتر فتحی که یکی از شاگردان کسروی بوده میگوید: کسروی انسان هوشمند و فرهیختهای بود، به زبان عربی آشنا بود و قرآن را از حفظ میدانست. اما در جشن اول دیماه، او و یارانش، کتابهایی از جمله کتابهای دعانویسی و رمان را که به نظر کسروی زیانمند یا «مخالف خرد» تشخیص میدادند آتش زدند. کسروی به اسلام و قرآن و محمد احترام میگذاشت و محمد را پاکمرد خطاب میکرد.»
ژانویه سال ۲۰۱۵ جهان شاهد اتفاقی بود که بسیاری از آن با عنوان یازده سپتامبر آزادی بیان یاد کردند. در این اتفاق، دو نفر مسلح به جلسه هیات تحریریه نشریه شارلی ابدو حمله کردند و روزنامهنگاران را به گلوله بستند.
دلیل این اتفاق کشیدن کاریکاتوری از پیامبر اسلام عنوان شد. این حمله اعتراضات گستردهای در سراسر جهان برانگیخت و گروههای بزرگی در حمایت از آزادی بیان و عقیده و با شعار «من هم شارلی هستم» حمله اسلامگرایان را محکوم کردند. یک هفته پس از حمله خونبار به دفتر مجله، اعضای آن، شمارهای منتشر کردند که با تیراژ ۸ میلیون نسخه، رکورد فروش را در مطبوعات فرانسه شکست. حمله تروریستی شهرت شارلی ابدو را در سطح جهان به دنبال داشت و تیراژ آن را در فرانسه بالا برد: از ۳۰ هزار قبل از حمله تا امروز که حدود ۱۱۰ هزار نسخه که بعد از آن منتشر شد. در نوامبر سال ۲۰۱۶ خبری دیگر درباره شارلی ابدو جهان باعث تعجب بسیاری شد. مطابق این خبر، شارلی ابدو با تیراژ ۲۰۰ هزار نسخه در آلمان و به زبان آلمانی هم منتشر شد.
اما در کاریکاتورهایی که بعد از این اتفاق جهان با دقت بیشتری به آنها نگاه کرد، بیش از آنکه توهین به پیامبر اسلام تلقی شود، نوعی شوخی با ایشان بود و حتی بسیاری از مذهبیها آن را غیرتوهینآمیز خواندند و خواستار مدارای بیشتر مسلمانان شدند.
به فرض درست بودن ادعای توهین به پیامبر اسلام، آیا حمله مسلحانه به دفتر یک مجله، پاسخ مناسبی است؟ آیا این نکته بازخوردی منفی برای مسلمانان نداشت؟ برنده این حمله مسلحانه که بود؟
منبع: هفته