فرار از نژادپرستی، از باخت ایران خوشحال شدم!
از پشت خط خبرخوشی برایش رسیده بود. شاید برای همین نمی توانست احساساتش را پنهان کند، حرف های بلند او در تلفن سکوت رود خانه را شکسته بود، از گویش شیرین فارسی دری دانستم که اهل افغانستان است. نزدیک شدم تا مکامله اش تمام شود و لحظه ای باهم درد دل کنیم. در اولین نگاه چشمانم به فرورفتگی ها و زخم های التیام یافته سرش افتاد در یک لحظه چیزهای زیادی در ذهنم مجسم شد، اما درعین زمان همین موضوع ذهن پرسشگر من را درمورد زندگی سرفراز بیشتر کنجکاو ساخت.
یک دیگر را در آغوش گرفتیم، گویی سالها باهم دوست صمیمی بودیم، این شاید از ویژگی های مهاجرت است که صمیمت ها را با وجود نبود شناخت قبلی بیشتر می کند. درختان سبز رود خانه به استقبال نسیم نرم بهاری می رقصیدند و امواج دریا همچنان مستی می کردند. سرفراز بدون مقدمه به من گفت وطن دار کیف کن چی فضای لذت بخشی است، با لبخندی گفتم :آری هوا خیلی خوب است. همین جمله آغاز خوبی بود تا من رشته ی صحبت را از تازه ترین تحولات زندگی سرفراز جویا شوم، گفتم اگر با تیلفون صحبت نمیکردی شاید تصورنمی کردم که وطن دار استی، لبخند زد و ادامه داد: آری برادرم از ترکیه زنگ زده بود وخیلی خوشحالم ساخت از مرز گذشته و بخیر رسید.
سرفراز باچهار برادر ویک مادرپیر اش در ایران زندگی می کرد. او زمانی که کودک بود با پدر ومادر، برادر بزرگ و یک خواهرش به دلیل جنگ های داخلی به ایران فراری شده بودند، دو برادر او همانجا متولد شده و پدرش پس از ازدواج دوم به افغانستان برگشته است. داستان زندگی سرفراز آکنده از سیاهی و تلخ تر از طمع زهر بود، او از بی مهری های پدر تا ظلم های کشور همسایه و زندگی مهاجرتی رنج دیده بود.
از هر پاره زندگی اش که قصه می کرد، بغض گلویش را میگرفت واشک دور چشمانش حلقه میزد. گفت: ایران برای من و خانواده ام زندان بیش نبود. وقتی از ماجرای زخم های سرش قصه کرد، هر دو نتوانستیم جلوی اشک های مان را بگیریم.
در یک روز زمستان، ماموران پلیس ازخانه همسایه سرفراز، فرش دزدی شده را پیدا می کنند و سرفراز را نیز باخود می برند، بدون اینکه او بداند ماجرا چیست؟ تا می توانند کتکش می زنند. گفت: ’’وقتی اعتراض کردم که گناه من چیست؟ مامور پلیس بیشتر خشمگین شد و با ریشمه ی که نوک آن باسیم زخیم پیچانده شده بود، ضربات سنگینی بر سرم وارد کرد، بی هوش شدم، با پرتاپ آب سرد در سرمای زمستان دوباره به هوش آمدم که از سرم خون جاری است و روی اتاق سمنتی که همان شکنجه گاه مخصوص آنان بود، با خون سرخ شده است، خون همچنان از سر و صورتم جاری بود و مامور پلیس با فحش های ناموسی همچنان آب سرد برسرم ریخته و کتک می زد، سرفراز پانزده روز همین گونه شکنجه می شده است، باکتک زدن از هوش می رفته و با آب سرد به هوش می امد، درنهایت با پرداخت پول و دادن ضمانت رها می شود.
آب رود خانه و ابرهای تیره آسمان آلمان گویا با شنیدن این داستان با ما همراه شده بود، بغض آسمان ترکید وباران شدید توام با باد تند آغازشد ، امواج رود خانه هم خشمگین و سرکش شده اند،ما هم سریع محل راترک کردیم.
به باخت ایران خوشحال شدم
وقتی به ایستاه قطار رسیدیم، صفی دوست سرفراز نیز با ما همراه شد، صفی نیز داستان تقریبا مشابه داشت، او یک سال تمام در راه سپری کرده تا به آلمان رسیده بود، وقتی پرسیدم چرا ایران را ترک کردی، خنده بلندی کرده و گفت: (از نژاد پرستی فرار کردم)، حرف صفی دو جمله بود اما داستان های زیادی به همراه داشت. او سه بار زندانی شده و انواع شکنجه ها را تجربه کرده بود. صفی علاقمند فوتبال بود و با سرفراز قرار گذاشت که فردا حتما برای بازی بیاید، ازمن هم دعوت کردند که اشتراک کنم.
به شوخی ازش پرسیدم بازی های جام جهانی روسیه چگونه بود؟ اندک جدی پاسخ داد: “به باخت ایران خوشحال شدم” پاسخی که هزار پرسش دیگر را در خود داشت، من سکوت کردم، سرفراز در شانه ام زد، گفت: وطندارتو درایران زندگی نکردی و نمی توانی ما را درک کنی.
از نفرت آن ها در برابر تیم ملی ایران خوشم نیامد اما این پرسش هنوز در ذهنم باقی است که چرا یک عده محدود با برخوردهای نژادپرستانه اینقدر، تخم نفرت را در تار و پود پناهجویان کاشته اند که آن ها بدون هیچ گونه مقایسه ای حتی از نام ایران متنفر شده اند؟
چگونه ممکن است پدیده ای به نام نفرت و نژاد پرستی را از میان دوکشور همسایه ی و دارای مشترکات فرهنگی دیرینه و هم زبان ازمیان برد؟
وقتی از سرفراز و صفی اجازه گرفتم که داستان های زندگی شان را می خواهم گزارش کنم، از من خواهش کردند که نام اصلی و هویت شان فاش نشود، بخشی از خانواد های هر دو همین اکنون در ایران زندگی می کنند و نگران بودند که ممکن است موقعیت زندگی آنان به خطر بی افتد. برای همین ترجیح دادند از نام غیررسمی شان در گزارش استفاده کنم، در افغانستان اکثرا جوانان دو نام دارند، یک نام اصلی که با آن شناسنامه گرفته و ثبت اداره های دولتی هستند و نام دیگر که خانواده و خویشاوندان از روی محبت به پسرها و دخترها به کار می برند.
پناهندگی هر دو جوان در یکی از شهر های آلمان پذیرفته شده و اکنون از روال زندگی خیلی راضی هستند. سرفراز با یک شرکت جاده سازی کار می کند و بیشتر اوقات کاری اش در ترمیم جاده ها و خیابان های آلمان می گذرد، صفی هم در یک فروشگاه بزرگ کارگر است.
تبعیض ساختاری: داستان سرفراز و صفی تصویر کوچک از یک واقعیت بزرگ زندگی پناهجویی در ایران است، مانند این دو، میلیون ها پناهجوی دیگر دراین کشور محکوم به زندگی ذلت بار و پرخشونت هستند.