لباس مردانه می پوشد تا بتواند برای خانوادهاش لقمه نانی بدست بیاورد!
دو ماهی برای یک شرکت کار کرده بود، بدون اینکه همکارانش به او شک کرده باشند، سر آخر وقتی که کار سخت بیرون شرکت به پایان رسید و برای حساب و کتاب رفت، متوجه زن بودن مریم می شوند. روزی که با لباس مردانه وارد شرکت شد و درخواست کار کرد تا روزی که فهمیدن که او نه یک پسر جوان بلکه شیرزنی است که به خاطر تامین مخارج زندگی مادر، خواهر معلول و پدر مریض به تخت چسپیده اش مجبور به تن دادن به کارهای سخت مردانه شده است و الحق و انصاف به قول یکی از همکاران آن دورانش مردانه تر از هر مردی کار کرده دو ماه طول کشیده بود. وقتی صاحب شرکت می داند که مریم مرد نیست، به خانه آنها آمد و با دیدن شرایط سخت پدر مریض و از کارافتاده که حتی قادر به انجام کوچکترین نیازهای خودش نیست و خواهری که به لحاظ جسمی معلول و مادر پیر و سن کرده اش بی هیچ بهانه ای با ادامه کارش موافقت می کند و مریم با همین دید بلند صاحب کار از کار بی کار نمی شود! تلاش های شبانه روزی مریم و حدیقه خواهرش برای مراقبت پدری که بیماری روز به روز ضعیف و ضعیف ترش کرده بود به ثمر ننشست و اتفاقی که نباید بیفتد افتاده بود. نگهداری از پدرشان در آن خانه کلنگی که حتی حمام و سرویس بهداشتی درست و حسابی نداشت برای دو خواهر مشکلات زیادی داشت تا جاییکه تنها اتاق خانه هم محل استراحتشان بود و هم پدر را در آن استحمام داده و سایر احتیاجاتش را برآورده می کردند.
مریم برگ های خاطراتش را در ذهن ورق می زند به روزهای سخت دانشگاه و اینکه برای تامین مخارج ادامه تحصیل مجبور شده بود برای روزی ۱۰ هزار تومان در یک بوفه ساعت ها کار کند تا موفق به اخذ فوق دیپلم در رشته مدیریت شود تا روزی که مریضی بر اندام پدرش پنجه انداخت و با وجود گذراندن چند ترم در مقطع کارشناسی لقای دانشگاه را به بقای زندگی پدر بخشید پی انصراف از دانشگاه آن هم در رشته مورد علاقه اش «مهندسی صنایع غذایی» را بعد از گذارندن سه ترم به تنش مالید و تصمیم گرفت برای درمان پدر و تامین هزینه های زندگی مادر و خواهرش شبانه روز مردانه کار کند که برمی گردد اشک در قاپ چشمانش جمع می شود. مریم برای چند لحظه به فکر فرو می رود ذهنش را در میان خاطرات سفر می دهد دنبال واژه ای می گردد تا امید به فردا را برایمان تعریف کند امید به فردایی که خیلی ها با وجود تمام امکانات و خوشی های فراوان روزگار هنوز هم جای خالی اش را با تمام وجود احساس می کنند.
دستی به روز لباس های خاک گرفته اش می کشد از اینکه با این وضعیت و ریخت و لباس پذیرای مهمان شده سخت در عذاب است رگه های سیمانی که هم چند لحظه پیش برای بنای ساختمان آماده کرده هنوز روی دست های ترک خورده اش باقیمانده است. کار ساختمانی برایش سخت است، اما هر کاری که نان حلال سر سفره خانواده اش ببرد برای مریم عار نیست و با جان و دل انجام می دهد.
کار در روستا در کنار مادر و خواهرش را با تمام سختی های نفس گیرش دوست دارد و می گوید در شرایط اقتصادی امروز اگر در شهر کار کنم، حتی اگر ماهیانه ۸۰۰ هزار تومان درآمد داشته باشم نمی توانم چرخ های زندگی را بچرخانم. چرخاندن چرخ های زندگی برای امثال ما آن هم در شهر تقریبا غیرممکن است و از سوی دیگر زندگی در روستا قطعا برای من به صرفه تر از زندگی در شهر است. اطمینانی که در محیط روستا وجود دارد در شهر نمی توان یافت چه روزها و شب هایی که در دل همین کوه ها آن هم نه تنهایی بلکه در میان ۲۰۰ مرد کار می کردم، اما هرچه که بود خط قرمز من را می شناسند و همین خط قرمز موجب شده کسی اجازه عبور از این خط قرمز را به خود ندهد.