تاریخنگاری ناسیونالیستی معاصر ایران و پایهگذاری اوهام تاریخی مقدس!
ظهور و تولد ایدئولوژی ناسیونالیسم طی تحولات سیاسی برآمده از دورهی رنسانس در اروپا و پیدایش نظام بورژوازی و رشد شهرنشینی و تحولات فکری و فرهنگی متعاقب آن عصر در طول قرون هفدهم تا نوزدهم میلادی، تأثیر بسیار قابل ملاحظهای بر چهرهی سیاسی و فرهنگی غالب کشورهای جهان بر جای گذاشته است. در حقیقت، ظهور و قوام بسیاری از مفاهیم و پارادایمهای جهان مدرن در اروپا نظیر ملت، ملیت، هویت ملی، دولت ملی، زبان ملی، سرود ملی، پرچم ملی، کشور و … به میزان قابل توجهی با تکوین و تکامل اندیشهی ناسیونالیسم مرتبط بوده و به طور مستقیم تحت تأثیر آن قرار داشته است.
در گسترش ملیگرایی در طول دوران قاجار، مقطع مشروطهخواهی و به دنبال آن دورهی استقرار نظام مشروطه در ایران از جایگاه برجستهای برخوردار است؛ زیرا که با پیروزی انقلاب مشروطیت دورهی جدیدی از تثبیت جریان تجددخواهی و مظاهر اندیشهی ناسیونالیسم در نظام سیاسی ایران آغاز شد و به علاوه، طی سالهای بعد از پیروزی انقلاب مشروطه و به دنبال تحولاتی که در نهایت به قدرتگیری رضاخان و بر تخت سلطنت نشاندن وی انجامید، تلاش قدرتهای اروپایی مسیحی- یهودی برای رواج قومگرایی، برجسته کردن قوم فارس، به نابودی کشاندن اقوام غیرفارس طی قتلعامهای قبایل و عشایر ایرانزمین به وسیلهی ارتش رضا خان، تاریخسازی و رواج گذشتهپرستی و تضعیف باورهای اسلامی، همگی تحت لوای ایجاد ثبات و اقتدار و امنیت ملی و تأسیس دولت مدرن و کسب وحدت ملی، موجب مطرح کردن هرچه بیشتر و وسیعتر ایدئولوژی ناسیونالیسم و بخصوص «ناسیونالیسم احیاگر» و سپس باستان گرا در فضای سیاسی و فرهنگی ایران آن عهد شد.
با تأسیس سلطنت پهلوی، به دلایل متعدد و از جمله به دلیل جهتگیری فکری غالب روشنفکران آن عهد و رجال سیاسی- فرهنگی هدایت گر اطراف رضا شاه، سیاستگذاریهای تازهی کشورهای استعمارگر اروپایی و خصوصا انگلستان نسبت به خاورمیانه و ایران و نیز پیدایش تحولات سیاسی نوین در کشورهای همسایهی ایران، شخص پهلوی اول در رأس توجهات سراسری به مسائل به ظاهر ملی قرار گرفت و از این رو تأثیر اندیشهی ناسیونالیسم در جایجای مسائل سیاسی، اقتصادی و به ویژه فرهنگی دوران سلطنت رضا شاه به اشکال گوناگون قابل مشاهده است. بهویژه آن که برکشندگان رضاخان اصلی ترین مبنای کسب مشروعیت سیاسی برای حکومت وی را همان ایدئولوژی ناسیونالسیم قرار دادند و لذا رضا خان پس از کسب وجهه ای به ظاهر مطلوب از راه در دست گرفتن اقتدار نظامی و ایجاد ثبات و امنیت نسبی در كشور، کوشید با اتخاذ ایدئولوژی ناسیونالیسم و وطنپرستی ضمن رسیدن به مقام سلطنت ایران، برای حكومت خود مشروعیت سیاسی استواری فراهم كند. بدین لحاظ ناسیونالیسم در دوران سلطنت پهلوی اول و سپس دوم به یكی از اصلیترین گفتمانهای این دوره تبدیل شده و در تمامی تحولات و اصلاحات سیاسی و فرهنگی این حكومت به اشكال مختلف نمود مییابد.
در این میان، تاریخ و تاریخنگاری به عنوان یکی از مهمترین بسترهای حضور و نمود ناسیونالیسم فرهنگی و به عنوان ابزاری توانمند در تثبیت ناسیونالیسم باستانگرا در فضای فرهنگی ایران معاصر و شکلدادن به ذهنیت شبهروشنفکری ایران به صورت تربیت طبقهای روشنفکرنما و دنبالهرو اندیشهها و تولیدات فکری جریانهای شرقشناسی و ایرانشناسی غرب، به طور گسترده مورد توجه قرار گرفت. در حقیقت، در دوران صدور و حاکمیت بخشیدن به ناسیونالیسم بر فضای سیاسی و فرهنگی ایران از اواخر دورهی قاجاریه و سراسر دورهی سلطنت پهلوی اول، روند تاریخ نگاری جدیدی از سوی دستگاههای فرهنگی کشورهای استعماری اروپایی برای تمامی سرزمینهای جهان اسلام و ایران آغاز شد، روندی که تا به امروز ذهنیت و نوع نگاه شبهروشنفکری دانشگاهی و غیردانشگاهی این کشورها را وسیعا تحت تأثیر قرار داده و به یک مسیر به ظاهر ملیگرایانه و عملا باستانگرایانه در تحقیقات تاریخی هدایت کرده است.
دوران حکومت قاجاریه، همانطور که اشاره شد، دورهی فراهم شدن زمینههای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مناسب برای رشد و گسترش اندیشههای تجددخواهانه و تفکر ناسیونالیسم است و لذا در بررسی سیر تحول اندیشهی ناسیونالیسم و ظهور «مکتب تاریخ نویسی ملی گرایانه» و پیامدهای آن در تاریخ معاصر ایران از اهمیت و جایگاه بسزایی برخوردار است. «مکتب تاریخ نگاری ملی گرایانه» عصر قاجار به دلایل متعدد و بنیادین هیچ گاه از اقبال گسترده ای در آن عهد برخوردار نشد؛ زیرا بانیان و سران این مکتب، همان طور که در نمونهی مختصر ارائه شده از آخوندزاده دیدیم، از یک سو تصور و برداشت درست و کاملی از اجزای تاریخ و فرهنگ ایران پیش از اسلام نداشتند و بیش تر مطالبی را که در آن باره بیان می کردند جنبهی تخیلی، ذهنی، ساختگی و افسانه ای داشت و از سوی دیگر، قضاوت غالب آن ها دربارهی بخش عمده و اساسی تاریخ و تمدن ایران یعنی اسلام، افراطی، تنفرآمیز و دور از واقع بود. در حقیقت آن ها، آگاهانه یا ناآگاهانه، سهم دوران ساز و مؤثر اسلام در تجدید حیات فرهنگ و مدنیت شرق میانه را متعصبانه نادیده می گرفتند و بر روی دستاوردهای فرهنگی و هنری برجستهی سلسله های پادشاهی ایران بعد از اسلام نیز چشم برمیبستند. همچنین آن ها عامدا و به طور مستقیم یا غیرمستقیم مردم مسلمان ایران عصر قاجار و حکومت قاجاریه را به شکلی خصمانه و غیرواقعی و اغراقآمیز به باد تحقیر و انتقاد میگرفتند و راهحل هایی را برای اصلاح وضع موجود ارائه می کردند که همچون مورد تغییر الفبا، غیرمنطقی، غیرعملی، خصمانه و متعصبانه و بعضا به طور کامل بی ربط و نادرست بود و طبیعتا چنین نسخه ها و داوریهایی در جامعهی سنتی و مذهبی ایران آن عهد و در بین تودهی مردم و بخش ضخیمی از حاکمیت هیچ خریداری نمیتوانست داشته باشد.
بر تخت نشستن رضاخان، از نظر تثبیت اندیشهی ناسیونالیسم برفضای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ایران و برپایی دولت به ظاهر مدرن مبتنی بر گفتمان ناسیونالیسم و نیز تأسیس سازمانها و نهادها و اتخاذ نگرشهای برآمده از این ایدئولوژی، و مهم تر از همه تثبیت تاریخ نگاری های رسمی و حکومتی بر مبنای ایدئولوژی ناسیونالیسم شاهنشاهی، و نهایتا پایهگذاری اوهام تاریخی مقدس در ذهن شبهروشنفکری دستآموز ایرانی، نقطهی عطفی در تاریخ معاصر ایران به شمار میرود. به علاوه بر تخت نشستن رضاخان آغاز دورهی تازهای از حكومت و كسب مشروعیت سیاسی در تاریخ ایران همراه با حضور سراسری اندیشهی ناسیونالیسم و مظاهر آن در كلیه سیاستگذاریهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی حكومتی است و در این میان توسعهی تاریخ نگاری های ناسیونالیستی برای تبیین و تثبیت مشروعیت سیاسی حکومت پهلوی یک جایگاه و نقش محوری دارد. سعید نفیسی از رجال فرهنگی به نام عصر رضاشاه به وضوح وظیفهی تاریخ را در این جهت «پرورش روح ملی و خصال مردانه و دوست داری میهن و سرزمین نیاکان و بالاتر از همه دوست داری فرهنگ و سنن و شئون ملی و نژادی» معرفی میکند.
بدینسان در دورهی رضاشاه تاریخ نگاری، چه در قالب بررسی های تاریخی در باب گذشته و چه در قالب معاصرنویسی دربارهی دورهی پهلوی اول، تا حد زیادی به صورت رسمی و حکومتی درآمد؛ زیرا حکومت رضاشاه در صدد بود در غیاب مشروعیت دینی این حکومت و به قصد کنار زدن آن، نوعی مشروعیت به ظاهر ملی برای استبداد و خودکامگی مهیب حاکمیت خود به وجود آورد و طبعا تاریخ نویسی و تا اندازهی زیادی تاریخسازی مؤثرترین و مهم ترین ابراز برای این امر به شمار می رفت. بدین لحاظ هدف اصلی تاریخ نگاری حکومتی عصر پهلوی اول، به ویژه در متون آموزشی و درسی، در جهت القا و تثبیت این باور قرار گرفت که رضاشاه شخصیتی ملی و وطن پرست، ضد اجنبی، از تبار دودمان های ملی ایران باستان و احیا کنندهی عظمت منسوب به ایران عهد باستان است و مردم ایران نیز در طول تاریخ همواره ملتی شاه دوست و شاه پرست بوده اند. علاوه بر این برای تثبیت مشروعیت حکومت پهلوی لازم بود تا ناسونالیسم و تاریخنگاری ناسیونالیستی به طور فراگیر جانشین تمامی ارزش های سنتی و دینی شود و در این راستا ترویج ملیگرایی باستانگرایانه به اشکال مختلف و از جمله از طریق ترجمه و تألیف کتب گوناگون دربارهی تاریخ ایران باستان، در دستور کار سازمان های سیاسی و فرهنگی حکومت رضاشاه قرار گرفت. نمونهی بارز این فعالیت های حکومتی تأسیس «سازمان پرورش افکار» و انجام کارهایی تبلیغی نظیر ترویج و القای شاه دوست بودن ایرانیان و ضرورت آن، و نیز تبلیغات فراوان در باب تاریخ باستانی ایران از طریق برگزاری جلسات سخنرانی ، تهیه برنامههای رادیویی، انتشار روزنامه و نظایر آن بود.
ناسیونالیسم عهد قاجار و ملی گرایی رضاشاهی تبعات و نتایج گستردهای چه در آن دوران و چه در ادوار بعد و تا به امروز داشته که یکی از مهم ترین این تأثیرات تربیت و ایجاد طبقهای روشنفکرنما و به کلی دنبالهرو ذهنیت تاریخی تلقین شده از سوی غربیها و فاقد تقریبا هر نوع اندیشهورزی بومی و ملی، و پیدایش تاریخنگاری های ملی گرایانهی حکومتی و غیرحکومتی بوده است. در اثر حاکمیت این اندیشه بر ذهن مورخان و محققان ایرانی و مبنا قرار گرفتن ناسیونالیسم در نگاه به گذشته و تحلیل تاریخ ادوار گوناگون این سرزمین، ایران محور اصلی دیدگاه ها و تحلیل های تاریخنویسان قرار گرفت و بدین لحاظ نوعی «ایران محوری» به صورت جزئی اساسی از دیدگاه تاریخی روشنفکران و مورخان درآمد. این ایرانمحوری باعث شد تا عملکرد شاهان و رجال سراسر ادوار تاریخ ایران بر مبنای «خدمت یا خیانت» آن ها به ایران ارزیابی شود و در واقع سراسر دوران ها و شرایط متعدد و مختلف تاریخ ایران بر اساس نگاه های امروزی (آناکرونیسم یا نابهنگامی) و بدون درک مقتضیات هر عصر مورد بررسی و تحلیل واقع شوند. نتیجهی این امر جایگزین شدن یک «منطق بازسازی شده» در جای «منطق درونی» در تحلیل قضایا و در حقیقت قرار گرفتن ذهنیت افراد در جای تلاش برای درک شرایط هر عصر و فهم متن واقعی آن بود. بدین ترتیب، مورخان و محققان این دوران، آگاهانه یا ناخودآگاه، می کوشیدند دریابند چه کسانی از رجال و شاهان اعصار گذشته به ایران خدمت کرده اند و چه کسانی از میان آن ها منافع ایران را نادیده گرفته و به زعم آن ها آن را قربانی منافع شخصی خود کرده اند. این نوع نگاه رویه ای حاکم بر تاریخ نگاری ایران در دوران مورد بحث است که حتی از سوی بسیاری از مورخان این دوران به عنوان رسالت اصلی تاریخ نویسی انگاشته شده و برای تقویت غرور و وحدت ملی امری ضروری به حساب آمده است. در این میان، طی عصر پهلوی تا دوران حاضر، دورهی قاجاریه بیش از سایر ادوار تاریخ ایران محل اعمال این دیدگاه و ذهنیت قرار گرفت و البته تبلیغات دوران پهلوی برای منفی نشان دادن تمام و کمال دورهی قاجاریه نیز در اعمال قضاوت و ذهنیت مزبور نسبت به دورهی قاجار تأثیر زیادی داشت؛ زیرا حکومت پهلوی می کوشید با تخریب وجههی حکومت قاجاریه تصویر ایده آل و مشروع تری از خود نشان داده و کنار زدن سلسله قاجار را یک حرکت و ضرورت ملی معرفی کند و علاوه بر آن وسعت تبلیغات منفی دوران پهلوی علیه عهد قاجاریه باعث تداوم میراث آن تا به زمان حاضر شده است. از همین روی در غالب کتاب های تاریخی، و بخصوص کتاب های تاریخ درسی و آموزشی، که در طول دورهی پهلوی تا زمان حاضر در باب عهد قاجار نوشته شده و می شوند، پادشاهان قاجار به تمامی افرادی بی کفایت و نالایق معرفی می شوند که کارنامهی آن ها تنها در فراهم کردن موجبات تباهی ایران و از دست دادن بخش هایی از خاک این سرزمین خلاصه میشود.
افزون بر ناسیونالیسم، عامل مهم دیگری که در بروز ذهنیت ایران محوری و همچنین تقویت ناسیونالیسم باستان گرای ایرانی نقش اساسی داشت، ورود ماحصل کار کلان شرق شناسان و ایران شناسان غربی و تاریخسازیهای گستردهی آنها برای سراسر شرق میانه، بخصوص در مورد ایران باستان، به داخل ایران و اذهان دانشمندان ایرانی بود که باعث شد مورخان و روشنفکران ایرانی به نوعی غرور شبهملی و خودبزرگ بینی مفرط دچار شوند و ایران و تمدن ایرانی را به شکلی اغراق آمیز و غیرواقعی مبنای اصلی تمام تمدن های جهان در ادوار مختلف بینگارند و افزون بر آن نسبت به همسایگان دیرین خود، به ویژه اعراب و ترکان، دیدگاهی تحقیرآمیز و دشمنانه پیدا کرده و آن ها را مسئول افول و نابودی مدنیت و شکوه منتسب به عهد باستان بدانند. البته در بروز این ذهنیت نسبت به همسایگان ایران و نیز اقوام ترک و عرب ایرانی، فارسمحوری ناسیونالیسم ایرانی هم تأثیر زیادی داشت که در بروز آن نیز جریان شرق شناسی و ایران شناسی غربی سهمی اساسی داشتند؛ زیرا این جریانها مبنای تمدن و ملت اولیه و اصلی ایران و ایرانیان را نژاد آریایی و قوم پارسی و سلسله های هخامنشی و اشکانی و ساسانی معرفی کرده و سایر اقوام ایرانی را مهاجمان به ایران و بر باد دهندگان شکوه تمدن ایرانی عهد باستان قلمداد کردند. به علاوه، روشنفکران ایرانی تحت تأثیر دادههای جریانهای شرق شناسی و ایرانشناسی و بر اساس ایران و فارسمحوری، عمدهی شاهان ایران باستان را ایرانیان و آریاییان اصیل و خادمان به ایران و ایرانیان تصور کرده و حکام سلسله های ایران بعد از اسلام را به دلیل آریایی نبودن، ایرانی ندانسته و آنها را مهاجمان و بعضا خائنان به ایران شناختند. هرچند ذکر نمونههایی از این نوع تاریخ نگاری ها و نقد و بررسی آن ها در ظرفیت یادداشت حاضر نمی گنجد، اما در نقد این قضاوت های غیربومی و غیرمنطقی و ناعالمانه می توان حداقل به این نکته اشاره کرد که از یک سو قدمت تمدنهای باستانی و درخشان ایران از عهد هخامنشیان بسیار کهن تر است و به عنوان مثال آثار تمدن و امپراطوری تقریبا ناشناخته عیلام خود از یک پیشینهی فرهنگی و تمدنی بسیار غنی و دیرین حکایت می کند، و از سوی دیگر بسیاری از دستاوردهای مدنی برجستهی تمدن و فرهنگ ایرانی متعلق به همان سلسله های ایران بعد از اسلام است.
یک نتیجهی گستردهی روند مذکور در فوق، آمیختگی غلیظ دیدگاه تاریخی مورخان و روشنفکران ایرانی دهه های اخیر به تعصبات شبه ناسیونالیستی شدید است. در حقیقت، در نتیجهی روندهای ذکر شده، برخی از شاهان قرون گذشته با دیدگاه ملی گرایانه روشنفکران ایرانی به تاریخ، کبیر و صغیر دیده و معرفی شدند که نمونه های مشهور آن کوروش کبیر، داریوش کبیر، شاهعباس کبیر، نادرشاه کبیر و نهایتا رضاشاه کبیر هستند و تعصبات شبهناسیونالیستی غیرآکادمیک چنان هالهی مقدسی به دور بعضی از این شخصیت ها و سلسله های تاریخ ایران به وجود آورده که باب تحقیقات تازه و متفاوت دربارهی آن ها را در ذهن تاریخ نگاران ایرانی تقریبا به تمامی مسدود کرده است. افزون بر آن، یک نگاه گذرا به میراث و اثرات مکتب تاریخ نگاری ملی گرایانهی سدهی اخیر در ایران، عملا نشان می دهد که این نوع نگاه به تاریخ و استفاده از آن، نه تنها موجبات وحدت و غرور ملی را فراهم نیاورده، بل برعکس موجب قوم گرایی شدید و بعضا جداییطلبانه در میان روشنفکران و فعالان سیاسی اقوام ایرانی، خصوصا ترک ها و اعراب، و بروز جدایی و نفرت در میان ملت های منطقهی خاورمیانه شده است؛ زیرا که سایر اقوام غیرفارس ایران نیز با تأثیرپذیری از ناسیونالیسم به دنبال افتخارات و تاریخ ملی قوم خود رفته و در صدد تأمین وحدت و غرور قومی در میان خود و بعضا همقوم های خود در سرزمین های همسایهی ایران برآمدهاند که نتیجهی عملی آن بروز شکاف ها و بحران های ضد ملی در ایران و نیز منطقهی خاورمیانه بوده است.
به عنوان آخرین نتیجهی تأثیر ناسیونالیسم و خصوصا ناسیونالیسم رضاشاهی بر تاریخ و تاریخنگاری در ایران، باید از سیاسی و ایدئولوژیک شدن تاریخ نگاری و ابزار شدن تاریخ برای کسب مشروعیت ملی یاد کرد؛ امری که منجر به برخوردها و موضع گیری های کاملا سیاسی و ایدئولوژیک با شخصیت ها و دوران های مختلف تاریخی و بروز علائق و نفرت های کاملا غیرعلمی و قوم گرایانه و متعصبانه نسبت به آن ها در میان روشنفکران و مورخان ایرانی دهه های اخیر شده است. به بیان دیگر، شبهروشنفکران قومگرا و قومپرست ایرانی طی سدهی اخیر، هر کدام بر مبنای تعلقات قومی خود، همواره به ستایش و تقدیس شخصیتها یا به اصطلاح قهرمانان تاریخی همقوم خود و ابراز دشمنی و نفرت نسبت به قهرمانان تاریخی سایر اقوام پرداختهاند، بیآنکه هرگز بکوشند با برخوردی محققانه و عالمانه موضوعات مربوط به گذشتهی تاریخی ایرانزمین را مطالعه و بازبینی کنند.