سرگذشت یک زن افغان در ایران، مردم تحقیر می کنند، حکومت تنبیه می کند
من زهرا هستم و در اواخر سال ۱۳۵۷ در شهر هرات افغانستان در زمان جنگ متولد شدم، به همین دلیل هم به همراه خانوادهام به ایران مهاجرت کردیم و به صورت قانونی در محله سی متری طلاب شهر مشهد ساکن شدیم. باید هر شش ماه یکبار به دفتر شورای افاغنه واقع در شهر مشهد میرفتیم و با پرداخت مبلغی کارت شناسایی دریافت میکردیم که فقط با داشتن آن اجازه داشتیم در شهر مشهد زندگی کنیم. در سیزده سالگی ازدواج کردم. حاصل زندگی مشترک ما یک پسر و سه دختر است.
اول تیر ۱۳۹۰ ساعت هفت صبح بود که برای خرید نان به نانوایی نزدیک منزلمان رفتم، صف نانوایی مقداری شلوغ بود، حدود ساعت هشت صبح نوبت به من رسید. خانمی در صف مدام به من میگفت چرا انقدر نان زیاد میگیری؟ کمتر بگیر. بعد هم شروع کرد به فحش دادن «خر افغانی، از روزی که شما افغانیها آمدید ایران همه جا شلوغ است» میان ما بحثی آغاز شد و آن خانم به سمت من آمد، یک سیلی توی گوش من زد و موهای من را کشید، من هم از خودم دفاع کردم موهای او را کشیدم، او را زدم و ناخن توی صورتش کشیدم. صورت من زخمی نشده بود ولی صورت آن خانم زخمی شده بود. مردمی که آنجا بودند با پلیس تماس گرفتند.
پس از مدتی هم دو درجه دار آمدند و ما را به کلانتری بردند. ماموری که ما را به کلانتری آورده بود به همکارش که پشت میز نشسته بود گفت «اینها توی صف نانوایی دعوا کردند.» من گفتم این خانم اول شروع کرد، فحش داد، و زد توی گوشم. مامور پشت میز خیلی خشن گفت «ساکت باش، برو بشین!» من رفتم و نشستم. بعد به آن خانم اجازه صحبت دادند. اما من حق صحبت نداشتم و تا میخواستم حرفی بزنم میگفتند «خفه شو، بی شعور، ساکت باش و برو بشین!» پس از مدت کوتاهی آن ماموری که ما را آورده بود کلانتری آمد جلو و همانطور که ایستاده بود گفت «تو میدانی با کی دعوا کردی؟ این را میشناسی؟» گفتم نه چه میدانم، این هم مثل من، گفت «نه شوهر این برای سپاه است» بعد آن خانم نگاهی به من کرد و گفت «حالا صبر کن بلایی سرت بیاورم خر افغانی، آشغال. شما آمدید مملکت ما را به گند زدید.» من اصلا هیچی نگفتم، مانده بودم چی کار کنم، برای اولین بار بود که چنین جایی رفته بودم، فقط گریه میکردم و مدام خواهش میکردم که تو را به خدا بگذارید به شوهرم زنگ بزنم اما اهمیتی نمیدادند، اصلا گوش نمیکردند که من چه میگویم، مامور پلیسی هم که با آن خانم صحبت میکرد مدام به من میگفت “برو بشین، ساکت باش وگرنه میبرمت پایین”. تا آن موقع نه سوالی از من کردند و نه اجازه دادند با همسرم تماس بگیرم اما آن خانم هم اجازه صحبت کردن داشت و هم توانست زنگ بزند.
فردای آنروز من را به دادگاه بردند یک شیخ اخمو با ریشی کوتاه، عبا سفید، حدود چهل یا پنجاه ساله قاضی پرونده بود، شیخ گفت بشین! دستبند من را باز کردند و نشستم. شیخ نگاهی به من کرد و بدون آنکه خودش را معرفی کند گفت «اسم و فامیلت چی است؟ ـ زهرا…. چرا این کار را کردی؟ چرا دعوا کردی؟ چرا این خانم را زدی؟» گفتم تقصیر من است؟ تقصیر این بود، داخل صف نانوایی بودم این خانم به من حرف زشت زد، سیلی زد، من هم زدمش. بخاطر اینکه من افغان هستم این حرفها را میزنید؟ تا این صحبتها را کردم، شروع کرد به داد و فریاد. آن خانم هم میگفت «یک بلایی سرت بیارم افغانی، آمدید مملکت ما را به گند زدید» آن خانم هر حرفی که میخواست به من میزد و آن شیخ هم چیزی نمیگفت، من هم گریه میکردم و چیزی نمیتوانستم بگویم چون در طول دادگاه اصلا به صحبتهای من گوش نمیکردند، اهمیت نمیدادند که من هم آدم هستم و اگر من او را زدم او هم من را زده.
در طول جلسه، شیخ مدام در حال نوشتن بود و البته بعضی مواقع سوال هم میکرد. بعد از دو ساعت شیخ گفت «بخاطر اینکه این خانم را زدی و زخمی کردی، یک سال میروی زندان که دیگه این کارها را نکنی و آدم بشوی». گفتم خب او هم من را زده، گفت «صورتش را نگاه کن چی کار کردی، تمام موهاش را کندی، صورتش را زخمی کردی»، سپس چند ورق کاغذ از پرونده را به من داد تا انگشت بزنم، دست و پای من میلرزید و گریه میکردم، اما فایدهای نداشت و بعد گفت بیا انگشت بزن. در آخر هم بدون آنکه به من بخوانند چه چیزی داخل ورقها نوشته شده آنها را انگشت زدم. آخر کار هم آن شیخ برگهها را امضاء کرد، پرونده را به یکی از مامورها داد و گفت «بردارید ببریدش».
به زندان وکیلآباد فرستاده شدم و پس از نه ماه در تاریخ ۵ فروردین ۱۳۹۱ برای اولین بار اجازه ملاقات با همسرم را دادند. به همراه یک مامور زن به سالن ملاقات رفتم. آن روز همسرم به تنهایی آمده بود. ملاقات به صورت کابینی و پشت شیشه بود که با تلفن میتوانستیم با هم صحبت کنیم. آن روز خوشحال بودم که همسرم آمده، اما از اینکه آنجا بودم و به این شکل ملاقات میکردم خیلی ناراحت بودم، او هم ناراحت بود، گریه میکرد و انتظار نداشت که همدیگر را از پشت شیشه ببینیم. گفتم چرا در طول این مدت نیامدی؟ چرا؟ همسرم گفت «من هر روز اینجام، هر روز یا چهار طبقه هستم، یا دادسرا و یا جلوی در زندان. جواب نمیدهند، چه کار کنم؟ انتظار دیگری از من نداشته باش.» در واقع همسرم آنقدر به پاسگاه و زندان مراجعه کرده بود که یکی از مامورها جلوی در زندان به ایشان آدرس یک محضر را داده بود و گفته بود با صد هزار تومان پول، دو قطعه عکس از زندانی، دو قطعه عکس از خودت به آنجا مراجعه کن تا برای تو کارت ملاقات صادر کنند، همسرم هم به آن محضر میرود، ۴ قطعه عکس و پول به محضر میدهد، آنها هم میگویند برو جلو زندان ما کارت را میفرستیم آنجا. پس از مدتی وقتی روز ملاقات همسرم به زندان مراجعه میکند کارت ملاقات میدهند و میگویند منتظر باش تا صدات کنیم. از آن روز به بعد هر دو هفته یکبار اجازه ملاقات داشتم، همسرم هم از جلسه دوم فرزندانم را با خودش میآورد. بچهها را که میدیدم خوشحال بودم. البته من فقط اجازه ملاقات داشتم و حق تماس با خانواده از طریق تلفن را نداشتم.
حدود سه ماه بعد از اولین ملاقات، روز ۲۹ خرداد ۱۳۹۱ پس از حدود یک سال بلاتکلیفی برای رسیدگی دوباره به پرونده، به دادگاه منتقل شدم، قاضی گفت: «چرا این کار را با این خانم کردی؟ حالا آدم شدی؟» چیزی نگفتم، قاضی گفت «بلند شو بیا اینجا را امضاء کن» برای امضاء دستهای من را باز کردند. قاضی چند ورق کاغذ جلوی من گذاشت که امضاء کنم. قاضی اصلا نگفت که آزاد میشوم یا نمیشوم، برگهها را که امضاء کردم دوباره دستبند زدند و با همان اتوبوس قبلی به زندان منتقل شدم. به زندان که رسیدیم، لباسهایم را عوض کردم. ساعت نه شب همان روز بود که یک دفعه مسئولین زندان وارد بند شدند و اسم پنج زندانی را که قرار بود آن شب شلاق بخورند اعلام کردند. اسم من هم بود و قرار بود ۹۱ ضربه شلاق بخورم. در دادگاه قاضی حرفی از شلاق نزده بود. به همین دلیل همین که اسم خودم را شنیدم ناخودآگاه بدنم شروع کرد به لرزیدن و دندانهایم به هم میخورد، همه چیز را فراموش کردم. سه روز بعد از آنکه حکم شلاق روی من اجرا شد، صبح ۱ تیر ۱۳۹۱ از زندان آزاد شده و برای رد مرز به ارودگاه تربت جام فرستاده شدم. نزدیک به یک هفته در اردوگاه سپری کردم و پس از آن به افغانستان رد مرز شدم.
مدت زمانیکه من برای رد مرز، درارودگاه تربت جام بودم همسر و فرزندانم در شهر هرات منتظرم بودند. گویا قبل از آزادی من از زندان با ایشان تماس میگیرند و بدون آنکه بگویند قرار است به ارودگاه منتقل شوم خبر رد مرز شدنم را به او میدهند، به همین دلیل همسرم به سرعت با بچههایم به افغانستان میروند و منتظر رسیدن من میشوند. وقتی خانوادهام را دیدم فکر کردم دوباره متولد شده ام، گریه میکردم و از اینکه بچههایم را میدیدم خیلی خوشحال بودم. تمام این اتفاقات برای من مثل کابوس است ، وقتی در این باره صحبت میکنم عصبانی میشوم. امیدوارم بتوانم درس بخوانم و زندگی خوبی برای خانوادهام درست کنم. میخواهم همه بدانند که افغانها هم انسان هستند و آنها را هم خدا آفریده.