از اینکه رشتی که معادل بیغیرت و بیناموس بود لقب بگیرم خیلی خجالت میکشیدم
کودک و نوجوان که بودم هر وقت مدرسه اعلام میکرد که فردا موهای دانشآموزان را بازدید میکنیم و هر مویی که بیش از نمرهی چهار بود ماشین میکنیم غصهام میگرفت. نه به خاطر اینکه مدرسه چیزی شبیه پادگان بود و در جا جای آن خشونت عریان نمایان بود بلکه برای من دلیل دیگری داشت.
پشت سر من صاف بود و وقتی موهایم را کوتاه میکردم این صاف بودن بیشتر نمایان میشد و آنوقت همکلاسیها به تمسخر میگفتند «بچه رشتی» یا «رشتی بیغیرت» و من در عالم کودکی از اینکه رشتی که معادل بیغیرت و بیناموس بود لقب بگیرم خیلی خجالت میکشیدم. بارها از مادرم پرسیدم که چرا پشت سر من صاف است و مادرم میگفت برای اینکه نوزاد که بودی گهواره میخواباندیمت و به این صورت شکل گرفت؛ و من آرزو میکردم کاش گهوارهای نبود. هر چه تلاش میکردم به مسخرهکنندگان بگویم من رشتی نیستم فایدهای نداشت و این تحقیرها ادامه داشت. شاید این مسئله تا اول دوم دبیرستان نیز ادامه داشت.
بیغیرتی و بیناموسی در آن روزها و شاید همین روزها در جوکها چیزی بود که به رشتیها نسبت میدادند دقیقا مانند «خربودن ترکها» و «گول و گیجبودن لرها» و «خسیسبودن اصفهانها» و «ملخخوربودن عربها» و «سربریدنهای کردها.». شاید اگر بخواهم به یکی از عمیقترین غمهای دوران کودکیام اشاره کنم اندوهی بود که از کنار همین تمسخرها و بیغیرت و رشتیبودنگفتنها دچارش شدم.