رمشا شفا، خواننده پرآوازه افغان ساکن لس آنجلس در یک مصاحبه اختصاصی با بیبیسی فارسی داستان پرماجرای زندگیاش را تعریف میکند. داستان دختری از ولایت محافظهکار قندهار در جنوب افغانستان آغاز میشود، از کشته شدن والدینش در ۲ سالگی تا قربانی شدن و ازدواج اجباری در ۱۲ سالگی.
وقتی رمشا شفا داستان زندگی خود را برایم تعریف میکرد، باور نمیکردم، یک سلبریتی موفق که طرفداران بسیاری مسحور او هستند، خود قربانی تمام عیار سنتهای مردسالاری و جنگ افغانستان بوده است.
زندگی رمشا شفا، روایت دختری است که با مقدرات سرنوشتی که بسیاری از دختران دیگر را در افغانستان زمینگیر کرده، متفاوت است. او تسلیم نشده، دست و پنجه نرم کرده و در نهایت به قهرمان داستانش بدل شده است.
رمشا تنها فرزند خردسال خانواده بوده، دو سال بیشتر نداشته که طالبان پدر و مادرش را به ظن همکاری با سازمان ملل و راهاندازی مدارس زیرزمینی کشتند.
او میگوید که دقیقا نمیداند آنها چرا کشته شدند و طبق سنتهای محلی و قومی، یکی از بستگان دور خانوادهاش مسئولیت سرپرستی او را به عهده گرفتند. خود این خانواده فرزندان زیادی داشت و نمیتوانستند مدت زیادی و به درستی از او مواظبت کند. همین بود که زیر فشار اقتصادی و در ‘معاملهای ‘، رامشه ۱۲ ساله را به عقد تاجر ۳۸ ساله تریاک درآوردند که دو همسر دیگر و ۶ فرزند نیز داشت.
شوهر او در کشت کوکنار و قاچاق تریاک دخیل بود و به گفته رامشه همچنان در تلاش ازدواج با دختران جوان بیشتر بود.
رمشا آن سالها را مثل کابوس به یاد میآورد: “تا روزی که آنجا بودم میترسیدم و مواظب بودم حرف نادرستی از دهنم بیرون نشود. تمام زندگیام یا در آشپزخانه بود، یا مشغول جمع و جاروب خانه، مثل یک برده، مثل یک نوکر که با دادن پول یا زمین خریده شده بود. اصلا روحم را از جسمم کشیده بودند، خود باور نمیکردم که حقی داشته باشی، آنجا شرایط همین است، کودکان دختر طوری شستوشوی ذهنی میشوند که از روزی که میدانند دختر هستند، باور دارند که حقی ندارند. ما راحت قبول کرده بودیم و مرد خانواده را مثل مالک خود فکر میکردیم.”
فرار به کابل
یک سال بعد از ازدواج، رمشادر سن ۱۳ سالگی، دختری به دنیا میآورد و اسم او را سحر میگذارد. در همین زمان، خانوادهای از بستگان دور رمشا از اروپا به قندهار سفر میکند، از داستان او مطلع میشود و با او تماس میگیرد. مرد این خانواده، همکلاسی پدرش بوده و آنها به او وعده میدهند که کمکش خواهند کرد تا قندهار را ترک کند.
رمشا میگوید شوهرش معمولا مشغول و بیرون از خانه بود و بهویژه در فصل برداشت کوکنار به جاهای مختلف سفر میکرد. وقتی همسرش در یک سفر تجاری به ننگرهار میرود، رامشه دخترش سحر را بر میدارد و به کمک این خانواده به کابل فرار میکند. در کابل زندگی مخفی را آغاز میکند.
شوهرش تلاش داشته که تا او را پیدا کند و دوباره به قندهار برگرداند ولی حتی تصور این موضوع برایش وحشتناک بود. همین بود که بارها محل زندگیاش در کابل را تغییر میدهد و تمام امیدش این است که بتواند با حمایت همان خانواده که در فرارش کمک کرده بود، از افغانستان خارج شود.
رمشا تا این زمان درس به صورت رسمی نخوانده بود، مدرسه نرفته بود و فقط از سوی معلمان خانگی آموزشهای ابتدایی دیده بود. در کابل تصمیم میگیرد به مکتب برود. به لیسه الفتح در منطقه مکروریان کابل ثبت نام میکند و در این مکتب موفق میشود بورسیه یکساله آموزش در یکی از مدارس آمریکا را بدست بیاورد.
این بورسیهها از سوی نیروهای آمریکایی در افغانستان به شماری از دانشآموزان مکاتب افغانستان داده میشود. رمشا میگوید که این بورسیه تنها به خود او اجازه رفتن به آمریکا میداد و او با کمال تلخی مجبور میشود سحر یک ساله را به این خانواده سپرده و خود راهی سفر به دیاری شود که تا آن زمان فقط سربازان نظامی آن را در خیابانهای قندهار و کابل دیده بود.
بازگشت با نظامیان آمریکایی به جنگ هلمند
رمشا ابتدا به نیویورک میرود و بعد در مدرسهای در ویرجینیا مشغول فراگرفتن درس میشود. او میگوید که آمریکا برایش شوک بزرگ فرهنگی بود و “اصلا برای مدتی فکر میکردم به کره دیگری رفتهام و خود را مثل موجودی احساس میکردم که از سیاره دیگری آمده باشم. حسم توصیفناپذیر بود. نمیتوانم بگویم خوشحال بودم یا ناراحت ولی آمریکا مرا به صورت اساسی تغییر داد.”
وقتی رمشاکابل را ترک کرد، به او گفته شده بود که به زودی میتواند دخترش را نیز به آمریکا ببرد ولی این روند شش سال را در بر گرفت و چه بسا تلاش برای آوردن سحر به آمریکا، سرنوشت این مادر تنها را که خود نیز نوجوانی بیش نبود، به کجاها که نکشانده است.
“وقتی آمریکا آمدم، تنها فکرم این بود که چگونه بتوانم دخترم را به آمریکا بیاورم. در آمریکا درخواست پناهندگی ندادم، چون راهنمای درست نداشتم. اگر درخواست پناهندگی داده بودم، آسانتر میتوانستم دخترم را بیاورم. به من گفتند که اگر با نظامیان آمریکایی کار کنم، میتوانم گرین کارت بگیرم و سحر را هم به آمریکا دعوت کنم.”
رمشامیگوید که در سالهای ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ ارتش آمریکا شمار زیادی مترجم استخدام میکرد. باراک اوباما، رئیس جمهوری وقت آمریکا با اعزام بیش از صد هزار نیروهای آمریکایی به افغانستان، جنگ با طالبان را تشدید کرد.
او میگوید: “برای من هم این یک شانس بود و کمر را بستم و گفتم حالا از انجام هر کار لازمی که به آوردن سحر کمک کند، دریغ نمیکنم.”
رمشا میگوید که در سال ۲۰۰۸ ترجمه برای نظامیان آمریکایی شروع کرد و ابتدا قرار بود با ‘انستیتوی دفاعی زبان ‘ در ویرجینیا کار کند. ولی الزامات کاری مجبورش میسازد که همرکاب سربازان آمریکایی راهی جبهه داغ هلمند شود.
رمشااز برخورد نظامیان آمریکایی با خودش در این دوره کاری راضی نیست. میگوید که به دلیل اینکه گرین کارت آمریکا نداشته، با او ‘برخورد تبعیضآمیز ‘ میشده و برخلاف بسیاری دیگر از مترجمان به خطرناکترین جبهههای جنگ فرستاده میشد.
رمشا در پایگاه لیدرنیک (Camp Leatherneck) در ولسوالی واشیر هلمند مستقر بود و بیشتر ماموریتهایش را هم در نقاط مرگبار مثل مارجه و نوزاد این ولایت انجام داده است.
ویزای سحر به آمریکا رد شد
رمشا از سال ۲۰۰۹ تا اواخر ۲۰۱۱ برای سه سال در هلمند و قندهار با نیروهای آمریکایی کار کرد و به گفته خودش در دهها عملیات در کنار این نیروها شرکت داشت.
رمشا در جریان ماموریتش شش ماه را در پایگاه دیور (Camp Dwyer) در ولسوالی گرمسیر هلمند سپری کرد و در همانجا با یک سرگرد/جگرن نیروی دریایی آمریکا آشنا شد.
رمشامیگوید که فضای نظامی پایگاه آمریکایی فرصت برقراری روابط شخصی را محدود میساخت، با این حال او داستان سحر را با این سرگرد در میان میگذارد و او وعده کمک میدهد.
در سه سال کار در پایگاههای نظامی آمریکا در افغانستان اجازه نداشت به دیدن دخترش به کابل برود و حتی اجازه نداشته با مردم محلی تماس برقرار کند. هرنوع تماس و صحبت با “محلیها” مجازات سنگینی به دنبال داشت و نقض اصول قرارداد دانسته میشد.
قرارداد کاری رمشابه عنوان مترجم به پایان میرسد، او به آمریکا بر میگردد و با اسناد و توصیهنامههایی که از ارتش آمریکا بدست آورده، برای دخترش ویزا درخواست میکند، اما اداره مهاجرت آمریکا این درخواست را رد میکند.
رمشا میگوید که این تصمیم اداره مهاجرت آمریکا چنان بر او تاثیر گذاشت که یک بار دست به خودکشی زد و سر از شفاخانه درآورد.
ازدواج در اوکیناوای ژاپن
در پایان سال ۲۰۱۱ سرگرد آمریکایی که به گفته رمشا قبلا دوبار ازدواج کرده بود، به او پیشنهاد ازدواج میدهد و رمشا به امید آوردن دخترش به آمریکا این پیشنهاد را قبول میکند.
او با این نظامی آمریکایی رهسپار جزیره اوکیناوای ژاپن محل ماموریت جدید شوهرش میشود.
ازدواج آنها در یک پایگاه آمریکایی در این جزیره انجام میشود و مادر و دختر پس از شش سال دوری و فراق با هم یکجا میشوند.
شوهر جدید رمشا ۳ فرزند از ازدواجهای قبلیاش دارد که با آنها در اوکیناوا زندگی میکنند. رمشا هجده ساله از این ۴ کودک نیز مواظبت میکند و میگوید با برخی از این کودکان تفاوت سنی کمی داشته.
او در این پایگاه به کار قبلیاش، ترجمه و تدریس زبان بر میگردد.
تنها برادر شوهرش که بزرگتر از او بوده، در سال ۲۰۰۹ در حمله طالبان در کابل کشته میشود ورمشا به تدریج متوجه میشود که “شوهرش از افغانها، مسلمانها و خاورمیانهایها” متنفر شده است.
رمشامیگوید که دریافتم که زندگی با این افسر آمریکایی برایم کار آسانی نیست. شوهرش هربار که به یاد برادر کشته شدهاش میافتاده، با رمشابدرفتاری کرده و حتی در مواردی مانع صحبت سحر به زبان مادریاش میشده است.
رمشادر مصاحبههای متعدد با رسانههای آمریکایی در باره جزییات این بدرفتاریها صحبت کرده است. با این حال سه سال در ژاپن با هم زندگی کردند.
آغاز زندگی هنری
“افغانها به فیلمها و آهنگهای هندی علاقه فراوان دارند و من هم از راه همین علاقمندی با موسیقی آشنا شدم. از جاپان دو سه بار به کانادا رفتم و به کمک قیس الفت و شکیب عثمانی نخستین آهنگم را بنام آرزو ضبط کردیم. بیشتر واکنشها به آن آهنگ این بود که من فارسی بلد نیستم و احتمالا یک آوازخوان هندی هستم.”
رمشا موسیقی را کاملا آماتور فرامیگیرد و میگوید کهحتی زمانی که خردسال بودم، آهنگهای هندی را زمزمه میکردم و یک بار هم در برابر افراد گروه طالبان در قندهار زمزمه کرده که موجب عصبانیت آنها میشود.
رمشامیگوید بعد از بازگشت به آمریکا اختلافاتش با شوهرش بیشتر میشود. میگوید شوهرش پیوسته او را تهدید میکرد که اگر از او جدا شود، عکسهای شخصیام را در میان افغانها پخش خواهد کرد.
او بالاخره از شوهرش در آمریکا جدا میشود.
انتشار تصاویر شخصی و نیمهبرهنه رمشا در شبکههای اجتماعی افغانها در سال ۲۰۱۷ سروصدا بر پا کرد و او میگوید در پی دستبدست شدن این تصاویر تهدید شد و مجبور شد به پلیس مراجعه کند.
رمشامیگوید در ماجرای پخش عکسهای خصوصی او، حتی شماری آوازخوانان هموطنش هم علیه او فعالیت کردند و در نتیجه او برخی از قراردادهای کاری با نهادها و رسانههای افغانستان را از دست داد.
رمشامیگوید که فضای کار هنری با افغانها دشوار شده بود ولی هنرمندان ایرانی در لس آنجلس از او استقبال کردند و یک آهنگ هم با اندی خواننده مشهور ایرانی ضبط کرد.
او حالا مشغول کار در استودیوی آونگ است. “آونگ میوزیک” ناشر موسیقی ایرانی آمریکایی مستقر در لس آنجلس است. بنیانگذار این شرکت فرید زلاند آهنگساز مشهور افغان است.
رمشاکه زبان مادریاش پشتو است، میگوید در هنگام کار با هنرمندان ایرانی با زبان فارسی بیشتر آشنا شده و حالا آهنگهای فارسی با لهجه ایرانی و افغانستانی میخواند، و آهنگهایی به زبانهای پشتو و اردو.
آلبوم جدید رمشا شفا در حال تولید است و تا طی چند ماه آینده راهی بازار میشود.
رمشا در پیشبرد مراحل تحصیلاتش نیز موفق بوده است؛ دوره لیسانس را در ویرجینیا و ماستری را همزمان با کار در اوکیناوای ژاپن به پایان میرساند و تا پایان امسال دکتری خود را در رشته روانشناسی اجتماعی در دانشگاه آمریکایی کالیفرنیا تکمیل میکند.
رمشابرنامههای هنری گسترده در سال آینده برای خود تنظیم کرده و از همه مهمتر با خوشحالی میگوید: سحر هم حالا از شاگردان ممتاز مدرسهاش است.
یک دختر و مادر خوشحال در کنارهم در آمریکا زندگی میکنند.